- Wednesday 10 March 21
- 10:10
شب اخر ~
✅✔۶ روز پیش بود...اسمون به زمین رسید..در یک چشم بهم زدن دنیای ما نابود شد.
دست هایمان به خون الوده شد.
پاهای خسته،بدن ناپاک و روح نابود شده
اما قدم به قدم پیش اومدیم..
و ایا این همان بهشت موعود ماست؟
امشب شادی هایمان ابدی میشود،بیا تا ابد در یک لحظه زندگی کنیم..با ان فرشته ی معصوم...
و دریایی که از نا کجا اباد به دنیای مان پا گذاشته...
اگه قرار بود تا اخر عمرتون در یک لحظه زندگی کنید.. یعنی اون لحظه ای که با خودتون میگید : اه..کاش زمان همین الان متوقف بشه،اون لحظه رو با توجه به اتفاقات تمام این چند روز بنویسید...
וווווווו×
دختر بچه ی داخل اغوشش رو محکم فشار داد.. میترسید لحظه ای رهاش کنه و اون برای همیشه گم بشه.. میترسید از اینک بشکنه.. ولی.. ب اندازه کافی دیر نکرده بود؟...
دختر بچه اروم از آیناز جدا شد و با چشمای اشکی به چشماش زل زد.. عروسک داخل بغلش رو محکم فشار داد و با صدای لرزونی گفت " قول میدم مراقب مامان بابا باشم.. "
دل ایناز لرزید و نفسش حبس شد.. دختر روبه روش کم کم داشت از جلوی چشماش محو میشد.. دستشو با امیدواری جلو برد تا دوباره بغلش کنه..تا ایندفعه جبران کنه... ولی.. همچی تموم شده بود..
اشکاش پشت سر هم میریختن و صورتش رو خیس میکردن.. هق هق های بلندش بین خنده های ذهن مریضش گم میشد..
با احساس بوی خون دستاشو بالا اورد و بهشون نگاه کرد.. قرمز بودن.. و نه فقد دستاش بلکه تمام لباس و بدنش.. تک تک قسمت های بدنش قاتل بودنش رو فریاد میزد.. دستاشو روی صورتش گذاشت و اجازه داد اشکاش با خون های روی صورتش یکی بشن..
قلبش تند تند میزد.. و غمگین بود..
نمیدونست چطور خودشو اروم کنه و اصلا..اجازه ی اینو داره ک اروم بشه؟.. اون ارامش رو داخل اون دختر کوچولوی پاک و معصوم پیدا کرده بود.. برای ارامش به اغوشش نیاز داشت..به خنده های گرم و پر امیدش..
زود از جاش بلند شد و سردرگم به اطراف نگاه کرد.. همه جا درحال حرکت بود..مردمک چشماش میلرزید و نمیتونست درست تمرکز کنه.. پاهاش قدرت حرکت نداشتن.. حسشون نمیکرد.. مشتاشو محکم روی پاش کوبید و از ته دل فریاد زد " حرکت کنین لعنتیااا " .. بغض صداشو ضعیف تر کرد.. " من به ارامش اون نیاز دارم.. "
با شنیدن صدای خنده ی ریزی امیدوار ب اطراف نگاه کرد..سرش درحال دوران بود ولی هیچ اهمیتی نداشت.. پاهاش به طرز معجزه اسایی شروع به حرکت کردن.. مقصدشون کجا بود؟..هیچ نظری نداشت.. فقد دنبال یه چیزی میگشت.. فقد اون..
اونقد دویید که به جمعیتی از مردم رسید.. اشکای روی صورتش رو پاک کرد و به طرف یه نفر حرکت کرد و بلند بلند گفت " ببخشید..شما یه دختر بچه.. " با رد شدن بی تفاوت اون فرد از کنارش چشماش گرد شد و نفس های بی جونش ضعیف تر.. نزدیک فرد دیگه ای شد و دوباره همون اتفاق افتاد.. وسط اون شلوغی وایستاد و نگاه کرد.. به هر سمتی... مردم راحت از کنارش رد میشدن.. انگار اصلا کسی اونجا وجود نداشت.. اره.. اون خیلی وقت بود از بین رفته بود.. تلخ خندی کرد و روی پاهاش نشست و دستاشو روی صورتش گذاشت.. این حقش نبود..
سر درد عجیبی داشت.. نفسش به سختی بالا میومد و حس میکرد رو به مرگه.. چقدر دوست داشت ک الان فقط برای یه لحظه ارامش بگیره.. چقدر دلش برای مادر پدرش تنگ شده بود..
لبخند کوچیکی زد و چشماشو بست.. اجازه داد تاریکی تمام وجودش رو در بر بگیره.. تو دنیایی ک کسی نبود تا به صدای فریاد های دختر کوچیک داخل دلش گوش فرا بده.. حس اضافه بودن میکرد..
سرش روی زمین سرد گذاشته شد و خودش رو به تاریکی سپرد.. ولی بین اون تاریکی صدای خنده های شادی به گوشش میرسید..
اون خنده ی از ته دل.. چقدر شبیه خنده ی مادرش بود.. احساس سبکی میکرد.. انگار که روی یه عالمه پر خوابیده باشه..
با بلند شدن صدای خنده ها لای پلکاشو باز کرد.. نور به چشماش تابید .. دستشو بالا اورد و جلوی تابشش رو گرفت.. سرش رو برگردوند و نگاه کرد.. اون رویه یه عالمه پر سفید دراز کشیده بود..
لباش به خنده ای باز شدن.. سرجاش نشست و اطرافو نگاه کرد..ولی با دیدن چیزی که روبه روش بود..اشق شوق به چشماش راه پیدا کرد.. مادر و پدرش با لبخند کنار هم نشسته بودن و حرف میزدن.. چقدر خوشحال به نظر میرسیدن.. از جاش بلند و کمی بیشتر دقت کرد.. کنار صندلی پدر مادرش..یه صندلی خالی بود.. و عروسک مورد علاقش روش قرار داشت.. اونجا جای اون بود.. اون باید پیش خانوادش برمیگشت..
با لبخند قدم های بلندش رو به سمت اونا برداشت.. ولی با هرقدم انگار که بیشتر ازشون دور میشد.. داشت میوفتاد.. نمیدونست از کجا.. ولی اون روشنایی اطرافش جاشو به سیاهی داد و تصویر پدر و مادرش کم کم از بین رفت..
دستشو به گردنش رسوند تقلا کرد.. برای فریاد.. برای رسوندن صداش.. و دراخر.. وقتی که حس میکرد به ته خط رسیده.. فریاد بلندی کشید و کلمه ی "نه" رو به زبون اورد.. " نهههههههههه .. "
...
با فریاد از جاش بلند شد و نشست.. نگاهشو تند تند به اطراف دوخت و با دیدن دیوارای سفید رنگ نفسش برید.. زود از جاش بلند شد ولی با کشیده شدن زنجیر پشتش دوباره روی زمین افتاد.. دستاش بسته بود.. سرش طوری گیج میرفت که حاظر بود همین الان مغزشو از جاش خارج کنه.. اون یه نشونه بود.. باید پیش مادر پدرش میرفت..
در اروم باز شد و چهره ی نگران پرستار به چشم خورد.. آیناز نگاه پوچش رو بهش دوخت و حرفی نزد..
پرستار با قدم های بلند خودش رو به دختر روبه روش رسوند و گفت " میخوام زنجیرو باز کنم تا ببرمت بیرون هوا بخوری.. تکون نخور خب؟.."
هیچی جزء سکوت دختر مقابلش نصیبش نشد.. با احتیاط قفل زنجیرارو باز کرد و از دست ایناز گرفت و کمک کرد بلند شه..
دختر روبه روش به طرز عجیبی ساکت بود و این اونو میترسوند.. با قدم های اروم شروع به حرکت کرد و اینازو به دنبال خودش کشید..
آیناز نگاهش رو به اطرافش دوخت.. ادمای زیادی مثل خودش بودن که دستاشو بسته بود و به کمک یه پرستار حرکت میکردن..
مردمک چشماش میلرزید و پلک سمت چپش تیک میزد.. نمیتونست اون تصویرو از ذهنش دور کنه.. مادر و پدرش منتظرش بودن.. اون صندلی.. باید اونجا میرفت..
نگاهش رو به روبه روش دوخت و با دیدن تنها پنجره ی بزرگی که ته سالن قرار داشت لبخند بزرگی زد.. این لبخند رفته رفته جاشو به خنده های وحشتناکی داد.. اروم خم شد و اجازه داد تا قهقهه ی وجودش به بیرون راه پیدا کنه.. پرستار نگران کمی خم شد و گفت " هی حالت.. "
با خوردن ارنج دست دختر روبه روش به صورتش جیغی از درد کشید و روی زمین افتاد..
آیناز با تمام توانش به سمت اون پنجره میدویید.. میتونست دست دراز شده ی پدر و مادرش رو ببینه..
توی راه به چند نفر برخورد کرد و میتونست صدای داد و فریاد پشت سرش رو بشنوه.. ولی هیچ کدوم از اونا نمیتونستن به بلندی صدای مغزش غلبه کنن..
به لبه ی پنجره رسید و زود خودش رو بالا کشید.. روی دوتا پاش لبه ی پنجره نشست و چشماشو بست.. هوای ازاد به صورتش میخورد و باد موهاشو با لطافت نوازش میکرد..
حرکات اطرافش کاملا کند شده بود..انگار که داخل یه برهه ی زمانی گیر کرده بود..
صداها خاموش شده بودن و فقط.. لالایی اروم مادرش بود که داخل ذهنش پخش میشد.. احساس میکرد.. دوتا بالی که بهش هدیه داده شده بود تا باهاشون پرواز کنه.. لبخند عمیقی زد.. و بین تمام اون سکوت و صداها زمزمه کرد " بالهای شکستم.. به من پرواز کردن رو یاد بدین.. تا ازاد بشم.. "
*******
Laying in the silence
توی سکوت دراز کشیدم
Waiting for the sirens
منتظرم برای شنیدن صدای آژیرها
Signs, any signs I'm alive still
نشونه..هر نشونه ای.. من هنوز زندم
I don't wanna lose it
نمیخوام از دستش بدم
But I'm not getting through this
ولی نمیتونم
Hey, should I pray
باید دعا کنم؟
Should I pray, yeah, to myself
باید دعا کنم..اره.. برای خودم
To a God? To a saviour who can
دعا به درگاه یه خدا؟ به درگاه یه ناجی که بتونه
Unbreak the broken
شکننده و ضعیف رو سخت و نشکن کنه
Unsay these spoken words
این کلمات گفته شده رو انکار کنه
Find hope in the hopeless
تو نا امیدی امید رو پیدا کنه
Pull me out the Train Wreck
منو از این قطار خراب بیرون بکش
Unburn the ashes
خاکستر شده هارو به حالت اول برگردونه
Unchain the reactions now
واکنش هارو از زنجیر ازاد کنه
I'm not ready to die not yet
من اماده مردن نیستم..نه هنوز
Pull me out the Train Wreck
منو از قطار های خراب بیرون بکش
Pull me out, pull me out
منو از اینجا خارج کن
Pull me out, pull me out
منو از اینجا خارج کن
Pull me out
منو از اینجا خارج کن
Underneath our bad blood
خون بدن مارو به زیر بکشون
We've still got a sanctum
ما هنوز یه پناهگاه داریم
Home, still a home, still a home here
خونه..هنوز یه خونه..هنوز یه خونه اینجاست
It's not too late to build it back
برای باز ساختن اون هنوز دیر نیس
Cause a one in a million chance
بخاطر شانسی که تو یک میلیون هست
Is still a chance, still a chance
هنوز شانسی هست؟.. هنوز شانسی هست..
.And I would take those odds
و من این شانسو میگیرم
Unbreak the broken
شکننده و ضعیف رو سخت و نشکن کنه
Unsay these spoken words
این کلمات گفته شده رو انکار کنه
Find hope in the hopeless
توی نا امیدی امید رو پیدا کنه
Pull me out the Train Wreck
منو از قطارهای خراب بیرون بکش
Unburn the ashes
خاکستر شده هارو به حالت اول برگردونه
I'm not ready to die, not yet
من هنوز اماده مردن نیستم.. نه هنوز..
Pull me out the Train Wreck
منو از قطارهای خراب بیرون بکش
Pull me out, pull me out
منو از اینجا خارج کن
You can say what you like
میتونی هرچی دوست داشتی بگی
Just don't say I wouldn't die for it
فقد نگو من با خاطر اون نمیمیرم..
I'm down on my knees
من زانو زدم
And I need you to be my God
و من نیاز دارم که تو خدای من باشی
Be my help, be a saviour
کمک من باش.. یه نجات دهنده باش..
Who can
کی میتونه
Unbreak the broken
شکننده و ضعیف رو سخت و نشکن کنه
Unsay these reckless words
این کلمات بی پروا رو انکار کنه
Find hope in the hopeless
توی نا امیدی امید رو پیدا کنه
Pull me out the Train Wreck
منو از قطارهای خراب بیرون بکش
ווווווו×
پ.ن: خبببب.بالاخره تموم شددددد
* اشکانش را پاک میکند *
پ.ن2: ببخشید اینطور تموم شد دیگ :"""(
پ.ن3 : ایزوسان.. خدا خیرت بده XD یه چالش بشدت جون درار بود XD
مخم هنوزم ک هنوزه درد میکنه :" XD ولی چالش قشنگی بود.. به کار گیری حسای مختلف..شناخت خودت.. جنگیدن با خودت..قبول کردن خودت و خیلی چیزا.. بسیار اموزندا بود..اریگاتو =)♡
- ۲۵۵