- Monday 5 April 21
- 19:47
انیو انیو /^-^\
خب اول از همه اینک باورم نمیشه واقعا تنبلی رو گذاشتم کنار و دارم این پستو مینویسم ._.
دوما.. از عنوانم مشخصه =) من یکی از دوستای مجازیمو تو واقعیت دیدم =")
فک کنم خیلیاتون بشناسینش :")
عرضم ب حضورتون ک.. خودمون باورمون نمیشد قراره هم دیگ رو ببینیم..
فقد یه مکالمه ی اینطوری داشتیم :
" من : اسرا..احتمالا 8 یا 9 فروردین بیام اردبیل :")
اسرا : وااایییییی :")))
من : شاید بتونیم هم دیگ رو ببینیم ن؟.."
و خب.. نشستیم و حرف زدیم.. اینک همو ببینیم.. چ ذوقی داشتیما XD
راستش من باورم نمیشد حقیقی بشه.. دیدن یه دوست مجازی.. غیرقابل باور بود برام.. ولی خوشحالم ک ب حقیقت پیوست TT
...
خب.. اول از همه..
بزارین از همینجا اعلام کنم من برا اسرا کادو گرفته بودم و یادم رف براش ببرم ._.
ینی اینطور بود ک از خونه در اومدیم و نیم ساعت مونده بود برسیم اردبیل.. :
" من : نههههههههههههههههههه !
* بابام از جاش پرید و عاقل اندر سفیه نگام کرد *
من : کادوی اسرا یادم رفتتتتتتتتتتتتتتت فاااععععععکککککککک "
بعله :|
ب همین سادگی و خوشمزگی :"|
اسرا منو نکش :""""
من حتی کادو هارو ابی انتخ کرده بودم :"))
زندگی چ بی رحمه :"))
ولی خب.. قراره تابستون دوباره اسرا رو ببینم.. همراه دوستاش ک هیونگ و بوو باشن /^-^\
* افتخار اشنایی با اون دو نفرو نداشتم هنوز '-'*
...
شروع کنم؟..
*پس تا الان چ غلطی میکردی؟ :/*
اهم ^^
من و اسرا.. از روز یکشنبه..ینی 8 فروردین نشستیم برنامه ریزی کردیم..
ولی یکم کوتاه شد.. پس موکولش کردیم ب فرداش که میشه.. دوشنبه..9 فروردین =)
ما همه چی رو برنامه ریزی کردیم.. چه ساعتی همو ببینیم..کجا ببینیم.. چی بپوشیم XD
حتی اسرا از کمدش و لباساش عکس گرف من انتخاب کردم چی بپوشه XD💙
اولش یکم اذیت کرد .. گف شاید اینو نپوشم و اینا.. ولی وقتی دیدمش.. همون لباسی ک گفته بودمو پوشیده بود :")))
* بیا بوست کنممممم TT *
...
ینی بهتون بگم..ما دونفر تو عمرمون همچین استرسی نکشیده بودیم دروغ نگفتم..
حتی این ملاقاتمون کنسل شد !
وقتی ب اسرا گفتم فهمیدم ناراحت شده.. خودمم اعصاب نداشتم..
" اسرا : خب اشکال نداره..فردا میبینیم :")
من : اگ فردا نشد.. تابستون؟.. :")) "
# کودکان شکست خورده :"(
ولی ولی ولیییییییییییییی..
همچی یواش یواش افتاد رو دور =)
ملاقاتمون دوباره جور شد.. ب طرز معجزه اسایی..
من تو راه خونه ی خالم بودم و به اسرا پیام میدادم ک وقتی رسیدم با خالم حرف میزنم..
* چون قرار بود خالم منو ببره شورابیل *
و اون لحظه اسرا : XD
" رسیدی؟ ._.
پس کی میرسی؟ ._.
بهم خبر بده ._.
د بنال ._.
و.. "
نابود شده بودم از این پیاماش XD
...
بهلی بنده رسیدم خونه خالم و فهمیدم ک قراره منو ببره =) ب اسرا پیام دادم ..
***
بیاین از این بگذریم ک ن به ساعتی ک مشخص کرده بودیم پایبند بودیم و نه به مکانش XD
فکر کنم یه دور شورابیلو با ماشین گشتیم تا اخر تصمیم گرفتیم جلوی کتاب خونه مرکزی همو ببینیم XD
اونقد سردرگم بودیم ک اخرش ب اسرا زنگ زدم ._.
یه لحظه صداشو شنیدم استرس گرفتم ب خدااااا XDD💔
...
اهم.. از همه اینا گذشته.. بالاخره با دختر خالم از ماشین پیدا شدیم و به سمت محوطه ی رو به روی کتابخونه رفتیم..
+ اضافه کنم ک دختر خالم بهم گف باهام میاد تا تو ملاقات اول ببینه با قیافه سردم بچه رو سکته ندم XD
++ باورتون نمیشه باهام کار کرده بود لبخند بزنم ._.
+++ و حتی باورتون نمیشه هیونگ ب اسرام گفته بود من از الان درقبال این ملاقات احساس مسئولیت میکنم.. ._. * چون اسرام دقیقا عین منه *
من داشتم سمت چپو نگا میکردم ک دختر خالم گف " دوستت اوناهاش ."
و به سمت راست اشاره کرد ..
برگشتم و .. :""")))))))))))
باورتون نمیشه... یه موجود کوچولوی گوگولی بغلی TT عاقا TT
ب قلبم رحم کنیننننن TT یه کوچولو ام پوکر بود XDD
نمیدونم تمرینای دختر خالم جواب داد یا چی ولی نیشم تا بنا گوش باز شد =)
بعد بلند گفتم " اسرااا.. "
اسرا برگشت و منم عین خر براش دست تکون دادم XD
لازم نیس توضیح بدم ک دویید سمتم و بغلم کرد نه؟ :"))))
اصن من لفت د لایف.. بای :""""""")
~~
* ادمین ب زندگی برگشت *
کجا بودم؟ ..
خب * چقد میگم خب ._. *..
دختر خالم مارو تنها گذاشت و ما در بیابانی به اسم شورابیل شروع به قدم زدن کردیم ._.
* عه نه صب کنین یادم رف.. من به هرکی میگم من تو ملاقات حضوری نابودم باورش نمیشه.. مثلا وقتی اسرا رو بغل کردم یکم وای وای کردم از ذوق بعدش گفتم " چرا ماسک زدی؟......... "
سکوت کنیم ن؟.. نابود شدم با این شروع مکالمم :| *
در سکوت قدم بر میداشتیم ک.. اسرا سکوتو شکست * مرسی TT *
" اسرا : دقت کردی موهامو مشکی کردم؟ * اینو با یه قیافه پوکر کیوت گف TT *
من : مگ مشکی نبود؟ '-'
اسرا : "-"... نه قهوه ای بود..مشکیش کردم"-"\
من : اخه تو عکسات مشکی بود '-'\
اسرا : راس میگی..تو عکسایی رو دیدی ک موهام مشکیه "-"
من : در هر صورت مبارک باشه XD "
و همچنان راه رفتیم ._.
وسطاش یه چیزایی میپروندیماااااا ولی من از استرس یادم نمونده ._.
تصمیم کبری گرفتیم بریم کنار دریاچه /^-^\
+ لازم نیس اشاره کنم ک هوا خیلی سرد بود ن؟ .____.
یکم از اب و هوا حرف زدیم.. بعد داشتیم مسیر رفته رو برمیگشتیم..منم رو جدول کنار دریاچه راه میرفتم..
" من : اسرا تو بیا اینجا راه برو ..
اسرا : چرا؟ "-"
من : به اندازه کافی درازم..الان اندازه دیو شدم '-'
اسرا : باشه XD "-"\ "
...
بعدش دختر خالم زنگ زد ک کدوم گوری رفتی :| بعد شارژش تموم شد منم زنگ نزدم XDD
از پله ها ک بالا رفتیم تا از کنار دریاچه بریم.. یه گله لات و لوت اونور مونده بودن ._.
اسرام سرش پایین بود داشت میرفت.. از شونش گرفتم گرفتم کشیدم سمت خودم راهمونو کج کردم به یه طرف دیگ ._.
# ایناز بشدت غیرتی :|~
و الان اینجا اعتراف میکنم.. حتی اسرا ندید و نمیدونه.. یکیشون اشاره کرد به بغلش..منم شیک مجلسی انگشت وسطمو دادم بالا :|
...
بیاین برگردیم سر ملاقات گوگولمون /^----^\♡
با اسرا راه میرفتیم ..
+ بزارین دلیل این همه راه رفتنو بگم.. ب اسرا اولش گفتم بیا بشینیم یه جا..گف " نه..من میشینم استرس میگیرم"-" " من " منم راه رفتنی استرس میگیرم '-' "
XD میدونم ترکوندیم با این تفاهم XD
و اونقد راه رفتیم ک اخر گم شدیم ._.
باورتون نمیشه..تو اون یه ذرا جایی ک راه رفته بودیم گم شدیم ._____.
و اونجا گوشی من دوباره زنگ خورد :|
+اصن اونقد اون بدبخ زنگ خورد اون روز :|~
با اسرا شروع دنبال راه برگشت بودیم.. ک اسرا کیفشو باز کرد و گف " بزا بت یه شکلات بدم "
T-----------------T
صافت شدممممممممممممممم T---------T
وووااااایییییییی T----------T
از اون شکلات پشمکیا بم داد T--------T
حتی من گفتم دختر خالم اینارو خیلی دوس داره یکیم ب داد ب اون بدم
T------------T
بنظرتون ایا نباید این بشر رو گرفت چلوند؟ :")
* اسرا اینجا بگم ک.. دختر خالم کلی ذوق کرد ک بابت شکلات و گف ازت تشکر کنم /^-^\ *
حالا این وسط مکالمه ی ما :
" اسرا : میدونی من اصلا نمیتونم حرف بزنم..ینی پوکرم کلا
من : چ جالب منم '-'
اسرا : فک کن یکی باشه پیشت..پوکر..کم حرف.. یک عدد INFJ ..زیاد نخنده..
من : و دقیقا یکی همونطور پیشت باشه '-'\
اسرا : XDDDDDDDD "
...
"من : اسرا یه چی بت میگم منو نزن..
اسرا: هان؟
من : برات کادو خریده بودم ولی موند رشت ._.
اسرا : ......
* من چند قدم دور میشوم *
* اسرا با یه لحن بشدت کیوت *
اسرا : کادو؟..برا من؟ T^T "
...
بالاخره از گم شدن نجات پیدا کردیم و رسیدیم جلوی کتابخونه XD
و من یه گربه دیدم TT
رفتم نزدیکش ولی فرار کرد :(
اسرا بم گف ک خیلی اذیتش میکنن و اون گربه فقد با بوو دوسته =)
اونم داستان داره :"
بعدش ب لطف و بزرگی پرودگار بالاخره رفتیم رو یکی از نیمکتا نشستیم..
ولی یه صحنه جالبی اتفاق افتاد XD
یهو دیدم یه اسپری ضدعفونی اندازه بشکه از کیف اسرا در اومد و ..
پیس پیس پیس پیس پیس پیس پیس
* اسرا درحال ضد عفونی *
XDDDDDDDDDDD
*ایناز در حال پاره شدن از خنده *
بازم خندم گرف بخدا 😂
...
همچنان ب زر زدن ادامه میدادیم و بحث ب جاهای جذاب تری میرسید..
یکیشون این بود ک ..ایا من کراش اسرا رو میشناسم یا خیر XD
بچه دستش میلرزید میخواست عکسو نشون بده XD
ک من نمیشناختم XD
ب اسرا گفتم فک کن کراشتو میشناختم
اسرا : پا میشدم فرار میکردم XDDDD
و وقتی بهم گف اولین دوست مجازیم ک عکسو دیدم..
من : *با افتخار بلند شده وبرای خود دست میزند * XD
باورتون نمیشه چقد سرد بود ._.
حتی اسرا گف بریم کتاب خونه..
"من :کارت ندارم ک بزارن بریم ._.
اسرا : منم نیاووردم ._.
من : برا کتابخونه رشتو قبول میکنن؟ XD
اسرا : XD ..حالا اون هیچی..مسئول اونجا با من لجه کلا ._.
من : چرا؟ '-'
اسرا : حتی پوشیده ترین لباسم بپوشم بهم گیر میده ._. فقدم ب من ._. "
و ما انجا در سوز و سرما نشسته بودیم '-'
+ لازم نیس یاداوردی کنم گوشیم زنگ میخورد ن؟ XD
++اونقد تند تند جواب میدادم ک اخر دیدم خالم با پسر خاله فسقلیم اومدن
+++ پسر خالم پامو بغل کرد خیلی کیوت گف اینازززز
++++ از صدقه سری اسرا اینقد کیوت شده بود؟ XD
+++++خالم ب شدت از اسرا خوشش اومد..گف معلومه اصن دختر گلیه '-'
شوتیدمشون اونور.. با اسرا تازه یادمون افتاد عکس نگرفتیم ._.
عکسم چ عکس گرفتنی XD
دستای اسرا خیلی بد میلرزید :(
دستاشو گرفتم گرم شه /^-^\ بغلشم کردم /^-^\
+ اینم بگم ک.. اسرا هی بغلم میکرد.. کیوت کیوت کیوت XD
یکی از عکسارو با سانسور های اسلامی ب خدمتتون میرسانم..
تادااا ._.
اصن کاملا معلومه زیادی کوچولوعه ن؟ :")
فک کنین من تو اون یه ساعتی ک یاهن بودیم چطور جلو عر زدنمو گرفتم :"))) تف :")
راستش چن تا فیلمم گرفتیم..ولی خب..نمیتونم اینجا بزارمش..
فقد یه تیکشو mp3 کردم /^-^\
+اگ متوجه نشدین درمورد چی حرف میزنیم اشکال نداره XD چون ما خودمونم متوجه نشدیم XD
هعی TT دلم تنگ شددددددد TT
خیلی روز خوبی بود =)
اخرشم با یه مرتیکه چش چرون دعوام گرف ._.
چن تا فحش از من خورد ._.
بعد دیدم مونده داره نگا میکنه پاشدم رفتم سمتش بزنم تو دهنش دور شد ._. XD
و خب.. موقع خدافظی عر زدنم گرفته بود :"
بگم اسرا 5 دیقه بغلم کرد دروغ نگفتم :") منم بغلش کردم البته '-'
و خدافظی کردیم :")
وقتی رسیدم خونه دیدم پیام داده " خیلی خوش گذشت..مرسی :)💙 "
این بشر..بشدت کیوته.. بشدت بغلیه.. بشدت گوگولیه..
TT
پ.ن : تموم شد :")
پ.ن2 : حس میکنم خیلی زر زدم ._.
پ.ن3 : اون شکلاتی ک اسرا بم داده بودو نخورده بودم تا عکس بگیرم بزارم.. ولی دیدم مامانم خورده .______.
پ.ن4 : ب اسرا گفتم حساتو بگو بنویسم ته پست گف " حسای تو حسای منم هست "-" # وقتی حال نداری ._. "
:|~
- ۴۲۳