- Sunday 7 March 21
- 21:00
شب ششم ~
✔✔✔✔✔✔این روزهای تلخ و شیرین..باور میکنی هزاران نفر این راه رو رفتن؟
خیلیا دارن به شادی میرسن،اما این شادی ثباتی داره؟
و ایا این روزهای پوچ به پایانش میرسه؟
من نمیدونم!امشب اخرین شب داستان ماست،فردا روز موعوده.پایان فرداست، اما شروع پایان امشبه..
هیچ چیز دیگه به تو بستگی نداره..
به دختر کوچولویی بستگی داره که از قلبت بیرون اومده،از وجودت،از روحت...
با چشمهای درشتش نگاهت میکنه و با دست های نحیفش دامن سفید حریرش رو دور انگشتهاش میپیچونه.
و تو صدای بشاش اون رو میشنوی که با خنده میگه : باهام بازی میکنی؟بیا خوش بگذرونیم💜
هویت هیچ کس رو نمیدونم..
اما این دخترک قطعا فرشتس.
~•~•~•~•~•~•~•~•~
با احساس سرما لرزی کرد و لای چشماشو باز کرد.. دوباره همون اتاق سفید.. دوباره همون تنهایی.. شاید هزار بار چشماشو باز کرده بود و چیزی جز این سفیدی اذیت کننده ندیده بود..
کاملا به یاد می اورد که چرا اینجاست.. دقیقا چه اتفاقی افتاد.. بغض داخل گلوش جا خوش کرده بود و ازش خارج نمیشد..
داخل افکار بی سر و تهش غرق شده بود ک در با صدای قیژ ارومی باز شد.. حتی نگاهش رو از دیوار مقابلش نگرفت تا ببینه کی داخل اومده.. صدای پای کسی رو که نزدیکش میشد رو میشنید..
دستی رو شونش نشست و گفت " بزار کمکت کنم غذاتو بخوری "
نگاه پوچش بالا اومده و به چشمای نگران پرستار دوخته شد.. پوزخندی زد و شونشو تکون محکمی داد تا دست پرستار از شونش به پایین سر بخوره..
پرستار نگاه غمگینی به دختر روبه روش انداخت و چند قدم ازش دور شد و گفت " اگ چیزی خواستی..من همین بیرونم..صدام کن "
بعد از این حرف از اتاق خارج شد و درو اروم بست..
سرش رو به دیوار تکیه داد دوباره خواست با صدای ارامش اونجا به ذهن خستش استراحت بده که صدای خنده ی ریزی به گوشش رسید..اخمی کرد و همچنان چشماشو بیشتر روهم فشار داد.. ولی صدای خنده رفته رفته بلند تر میشد..
عصبی لای پلکاشو باز کرد ..ولی با ندیدن کسی متعجب سر جاش نشست و گفت " باز توهم زدم؟.."
با پریدن موجود کوچیکی جلوش چشماش گرد شدن و خودش رو عقب کشید " بوووم!.."
با دهن باز به دختر کیوت روبه روش زل زد و مطمعن بود ک قدرت تکلمش رو از دست داده.. سرش رو به طرفین تکون داد و تند گفت " هی..تو اینجا چیکار میکنی؟.. چجور اجازه دادن بیای اینجا؟.. "
دختر اروم خندید و خودشو به پشت ایناز رسوند و با قفل زنجیر ها یکم ور رفت..
ایناز ناباور سرش رو تکون داد و شروع به تقلا کرد " هی هی ول کن..داری چیکار میکنی..؟ میخوای ب خودت اسیب برسونی؟ "
با صدای چیک ارومی چشمای گرد شدش به سمت عقب برگشتن.. و ناباور پلک زدن..
دختر کوچولو با ذوق دستاشو به هم کوبید و شروع کرد به باز کردن بندای لباس ایناز.. این دیوونگی محض بود.. یه دختر بچه از ناکجا اباد پیداش شده بود و داشت زنجیرای محکم اونو که قفل شده بودن باز میکرد..حتما داشت توهم میزد.. با دستایی که الان به طرز معجزه اسایی ازاد شده بودن محکم رو دوطرف صورتش کوبید و گفت " بیدار شو..بیدار شو "
لای چشماشو باز کرد..ولی دختر بچه با خنده روبه روش مونده بود و با چشمای براق معصومش نگاش میکرد..
موهاشو داخل دستش گرفت و کشید و زیر لب گفت " چطور ممکنه؟ "
دختر بچه با دستای کوچیک و گرمش دست اینازو گرفت و درحالی که میکشیدش گفت " بیا بریم بازی کنیم.. خیلی حوصلم سر رفته "
ایناز مسخ شده از جاش بلند شد و به سمت در حرکت کرد.. امکان نداشت در باز بشه.. اونوقت بود که به خودشم ثابت میشد ک توهم میزنه..
دختر بچه فشاری ارومی به در وارد و به راحتی بازش کرد.. ایناز قدمی به عقب گذاشت و زیر لب گفت " هولی شت!.. "
دختر بچه دستشو داخل دست ایناز قفل کرد و اونو به دنبال خودش کشید.. هیچ کس بهشون توجه نمیکرد.. با بیخیالی از کنارشون رد میشدن و انگار نه انگار که یکی از مریضاشون داشت با یه بچه فرار میکرد..
نمیتونست هیچی رو باور کنه..تا اینک پاشو از حیاط اون محیط بیرون گذاشت و یادش اومد چطور میشه نفس کشید..
چشماش ناخوداگاه پر شدن و اشکاش قطره قطره از چشماش پایین ریختن..
همونطور که پا به پای دختر بچه حرکت میکرد با ذوق به اطراف نگاهی مینداخت..
ادما خیلی عادی از کنارشون عبور میکردن.. و حتی بعضی اوقات وایمیستادن و از کیوت بودن اون دختر بچه تعریف میکردن..
ایناز لبخند غمگینی زد و سرش رو بالا اورد.. و نگاهش به کافه ی کوچیکی خورد که همیشه با دوستش میومد.. لبش رو گاز گرفت تا بغض بیشتر از این بهش غلبه نکنه..
با کشیده شدن گوشه لباسش نگاهش به دختر کوچولویی افتاد که با انگشتش همون کافه رو نشون میداد.. لبخندی زد و جلوش زانو زد و گفت " چیزی دلت میخواد؟.. "
دختر بچه با شوق سرش رو تکون داد و گفت " هوا سرده..دلم شیرداغ میخواد "
آیناز با لبخند دست کوچیک دختر بچه رو بین دستاش گرفت و به سمت کافه حرکت کرد..
بعد از اماده شدن شیر داغ..اونو گرفت و به دست دختر بچه داد..
میتونست بگه..لپای گل انداخته و نگاه معصوم اون بچه دلیل لبخند اون لحظش بود..
بعد از تموم شدن شیرش.. گوشه لبش رو با استینش پاک کرد لبخند بزرگی زد..
پیرمردی که صاحب اونجا بود با خنده گفت " این شیر از طرف من به این دختر خانم هدیه باشه"
آیناز متعجب خندید و تشکر ارومی زیر لب کرد.. بعد از خارج شدن از اون کافه.. دختر بچه دستشو اروم کشید و گفت " میخوام برم اونجا " و با دستش به مرکز خرید بزرگی اشاره کرد.. ضربان قلب ایناز رفته رفته ضعیف شد.. خوب میدونست اونجا برای کیه..
با بغض و قدم های لرزون به سمت اولین مغازه ی بزرگ قدم برداشت و وارد شد و چشماشو بست.. اینجا بوی مادرش رو میداد..
دستاشو توهم قفل کرد و برای جلوگیری از افتادنش به دیوار تکیه داد.. دختر بچه اینور و اونور میرفت و با لبخند با همه حرف میزد.. لبخندش از ته دل بود.. و چقد پاک ب نظر میرسید..
بعد از چند دقیقه دختر بچه پیش ایناز برگشت و گفت " اون خانوما بهم چندتا لباس هدیه دادن "
ایناز لبخندی زد و دستشو رو موهای لطیف اون بچه کشید و گفت " پس خوشبحالت شده که "
دختر بچه خنده ی سرخوشی کرد و گفت" تو بیرون منتظر باش تا من بیام "
ایناز به نشونه ی موافقت سری تکون داد و اخرین نگاهش رو به اون مغازه دوخت..
دستش رو به دیوار اونجا کشید.. انگار که حس میکرد.. روح مادرش رو..
با قدم های لرزون از اونجا خارج شد و خودش رو به دست هوای ازاد سپرد.. چند لحظه بعد صدای شاد اون موجود فسقلی به گوشش رسید " من اومدممم "
ایناز نگاهش رو برگردوند و سرتا پای دختر بچه رو انالیز کرد و از ته دل گفت " خیلی خوشگل شدی "
دختر بچه با ذوق دستاشو به هم کوبید و گفت " حالا بریم یه جای دیگه "
گوشه ی لباسش توسط اون دختر بچه کشیده میشد و نمیدونست چرا ولی.. حس خوبی داشت.. با همه اون اتفاقات.. سیاهی ها.. اون الان.. حس خوبی داشت..
با وایستادن دختر بچه.. نگاهش رو بالا اورد و به پارک مقابل دوخت.. غم راحت به دلش راه پیدا کرد.. تمام قسمت های بدنش شروع به فریاد و گریه کردن.. میتونست خودش و پدرش رو تصور کنه ک باهم بازی میکردن...حتی صدای خنده های بلندشون هم از این پارک پاک نشده بود..
دختر بچه بارونیشو در اورد و زیر یه درخت نشد و با دستش به کنار خودش اشاره کرد و گفت " بیا یکم بشینیم "
ایناز روی زمین و دقیقا کنار اون دختر بچه نشست و گفت " چرا منو به اینجاها اوردی؟.. حس میکنم خوابم.. دارم یه رویای شیرین و درعین حال تلخ میبینم.. ولی همچی اونقد واقعیه که حتی نمیتونم بهش بگم رویا.. "
دختر بچه سرش رو روی پای ایناز گذاشت و با ارامش گفت " واقعی ب نظر میان چون خاطرات هیچوقت رویا نبودن که پر بزنن و از بین برن.. "
ایناز نگاه سردرگمش رو به اون دختر دوخت و زمزمه کرد " خاطرات؟.. "
دختر بچه دستشو دور کمر ایناز حلقه کرد و سرش رو روی شکمش گذاشت و گفت " اینا خاطرات توعه.. به یاد بیار.. "
با این حرف انگار یه شوک الکتریکی بهش وصل کردن.. ذهنش با سرعت تمام کار میکرد و تمام لحظه های زندگیش از جلو چشماش مثل فیلم عبور میکرد.. که دقیقا تو یه جا.. همچی وایستاد و تونست خودش رو ببینه..همراه مادر پدرش.. و اون پیرمرد صاحب کافه که شیر گرمو به دستش میداد و میگفت که اونو بهش هدیه میده..
صحنه به سرعت عوض شد و اون خودش رو دید که با هیجان داخل بوتیک مادرش اینور و اونور میرفت و با همه بگو بخند میکرد و دراخر مادرش اون لباس هارو بهش هدیه داد..
همه جا سیاه شد.. سکوتی مطلق اسمون و زمین رو فرا گرفت .. و صدا خنده های بچه ای این سکوت رو شکست..
نگاه اشکیش به خودش و پدرش دوخته شد که با خنده توی پارک بازی میکردن و صدای خنده هاشون اسمون رو به لبخند وا میداشت..
دستاشو روی صورتش گذاشت و از ته دل گریه کرد... هرچی که امروز اتفاق افتاده بود... فقد یه بخشی از خاطرات خودش بود..
دستاشو از روی صورتش پایین اورد و نگاهش داخل نگاه غمگین دختر بچه گره خورد که عروسک مورد علاقش رو بغل کرده بود و بهش نگاه میکرد..
دست کوچیکش روی صورت ایناز نشست و اشکای خودشم صورتش رو پر کردن..
ایناز دختر بچه رو محکم به اغوش کشید و وسط گریه هاش زمزمه کرد " منو ببخش.. ببخش که هیچوقت نفهمیدم دارم تورو هم به سیاهی میکشونم.. "
~•~•~•~•~•~•~•~•~•~
پ.ن : این چالش تموم شد من باید برم یه چی نذر کنم اگ سالم موندم ._.
پ.ن2: واقعا ذهنم خسته میشه اینارو نوشتنی :"
پ.ن3 : از صندوق بیان بدم میاد (؛ -_-)
- ۱۷۶