- Friday 5 March 21
- 10:13
شب پنجم ~
✔✔✔✔✔برای امشب...بزرگترین اشتباه زندگیتو بازگو کن،و زمان رو به عقب برگردون...همه چی درست میشه؟
فقط کافیه امتحانش کنی..
*~*~*~*~*~*~*~*~*
خیلی وقت بود که صداهای داخل سرش خاموش شده بودن.. چشمه ی اشکش خشک شده بود.. و شاید.. نفس کشیدن هم فراموش کرده بود..
ملافه ی روی پاهاش رو چنگ زد و لبش رو گاز گرفت.. این سردرگمی دقیقا وقتی شروع شده بود که اون نامه ی مرموز داخل جیبش رو پیدا کرده بود.. میخواست پاشه و بره به جایی ک اون قاتل منتظرش بود.. بره برای انتقام.. ولی نمیتونست به این راحتی اجازه بده "اون " کنترلش کنه..
چند ساعت بود که به کسی ..حتی پلیس اجازه نداده بود وارد اتاق بشن.. میترسید از هر تصمیمی که قراره بگیره.. هر واکنش کوچیکی امکان داشت از این رو به اون روش کنه..
روی تخت دراز کشید و تو خودش جمع شد.. این ابهام و تاریکی.. براش ترسناک بود..
با صدای باز شدن اروم در اخمی کرد و سرجاش نیم خیز شد.. بلند گفت " گفتم نمیخوام کسی رو..... " با دیدن فرد روبه روش بغض ترکید و بین هق هق هاش زمزمه کرد " مامان بزرگ.. "
پیرزنی که جلوی درمونده بود.. با قدم های بلند خودش رو به دختر روی تخت رسوند و محکم بغلش کرد..
هق هق های نوه ی عزیزش کل فضای اتاق رو پر کرده بود..بدنش عین بید میلرزید.. دستشو داخل موهای کوتاهش کشید و با بغض زمزمه کرد " اروم باش.. من اومدم.. تنها نیستی.. هیش.. "
لازم نبود ثانیه ها شمرده بشن تا بشه فهمید که چقدر گذشت.. اصلا لازم نبود بدونه.. فقد از یه چیزی مطمعن بود.. همچی..حتی زمان.. داخل اغوش پرمهر مادربزرگش بهشت معنا میشد.. و شما مسلما لحظه هایی که تو بهشت هستین رو نمیشمرین :)..
مادربزرگش از پنجره نگاهی به بیرون انداخت و با لبخند گفت " داره بارون میاد..میخوای بریم بیرون؟.."
نگاه خسته و مشتاقش رو به صورت مادربزرگش دوخت و لبخند تلخی زد..
مادربزرگش از جاش بلند شد و گفت " میرم به پرستار بگم.. "
با ترس چنگی به لباس تنها عزیز باقی موندش زد و گفت " ن..نرو.. منو تنها نزار.. "
زن مسن.. لبخندی زد و برای اطمینان دستی به روی سر نوه اش کشید و گفت " جایی نمیرم..فقد میرم پرستار بیارم.. "
آیناز نامطمعن لباس مادربزرگش رو ول کرد و ملافه ی زیر دستش رو مچاله کرد.. نمیتونست توصیف کنه چه ترس بزرگی داخل دلش پنهون شده.. ترس از تنها شدن..
بعد از چند لحظه مادر بزرگش همراه چندتا پرستار وارد اتاق شد.. و باهم کمک کردن تا از جاش بلند شه..
درحالی که سعی میکرد روی پاهاش صاف وایسته گفت " پلیسا.. اونا.. "
مادربزرگش لبخندی زد و دست آینازو گرفت و گفت " بهشون گفتم یکم وقت بدن.. بیا بریم.. "
دستش رو داخل دست مادر بزرگش گذاشت و راهی حیاط بزرگ بیمارستان شد..
با دیدن قطره های درشت بارون.. اشکی از گوشه ی چشمش به پایین سر خورد.. چترو زمین انداخت و به زیر بارون دوید..
قطره ها با شدت به صورتش برخورد میکردن.. و الان میفهمید.. بارون ارامش رو زمزمه میکرد..
اروم لای چشماشو باز کرد و با لبخند به سمت مادر بزرگش حرکت کرد.. دستشو داخل دستش گرفت و گفت " ممنونم.. "
مادربزرگش درحالی که اشکاش سرازیر میشد سرش رو پایین انداخت و اروم هق زد.. آیناز اونو به اغوشش کشید و موهاشو نوازش کرد..
نگاهش به نگاه پلیسی که اونارو زیر نظر داشت دوخته شد.. با اطمینان به سمتش قدم برداشت و دستش رو داخل جیبش فرو برد و اون نامه رو ازش خارج کرد.. درحالی که اونو به سمت پلیس میگرفت گفت " میدونم دقیقا کجا منظورشه.. "
******
هوای سرد به پوست صورتش برخورد کرد.. لرز کوچیکی کرد و لبه های پالتوی بلندش رو بیشتر به هم نزدیک کرد..
با دیدن قبر پدر و مادرش.. دستاش شروع به لرزیدن کرد.. چند قدم دیگه هم برداشت و دراخر.. پاهاش نتونستن تحمل کنن و روی دو زانوش زمین خورد..
گل داخل دستش روی قبر روبه روش گذاشت و درحالی که با بغض دستشو روی سنگ قبر سرد میکشید گفت " مامان..بابا.. نمیدونین امروز تو مدرسه چیا شد.. "
*~*~*~*~*~*~*~*~*~*
پ.ن: با تاخیر :" دیشب یادم رفت بزنم انتشار در اینده :"
پ.ن2 : اگه از اول همینطور میشد..همچی بهتر بود :")
- ۲۹۷