- Tuesday 2 March 21
- 19:34
شب سوم ~
✔✔✔در اخر هفته،روز اخر..که همان پایان دنیاست یعنی جمعه..در قطاری بدون هیچ مسافری به مقصد شیکاگو...دختری را ملاقات میکنی..قاتلی که به تو اجازه ی انتقام داده...
اما این قطار یک قطار عادی نیست...۴ سال است که فقط یک مسافر دارد...۴سال است که یک مقصد دارد..و۴سال است که بدون هیچ راننده ای حرکت میکند...خدمه ها...سه زن و یک مرد..و فقط یک مسافر..کدام قاتل است؟..
..~..~..~..~..~..~..~..
قدم های لرزونش رو داخل قطار قدیمی گذاشت.. این قطار اونقدر قدیمی بود که ایناز نگران بود حتی نتونه برای یه لحظه وزن اونو تحمل کنه.. نفس خسته ای کشید و سرش رو کمی خم کرد تا بتونه تو تاریکی داخل قطار اطراف رو بررسی کنه.. ولی با دیدن برگه ای که سر در یکی از اتاقا بود اروم نزدیکش شد و شروع به خوندنش کرد.. " این قطار به مقصد شیکاگو حرکت میکنه.. قطار پایان دنیا.. 4 ساله که فقط یه مسافر داره..4 ساله که فقط یه مقصد داره..و 4 ساله که بدون هیچ راننده ای حرکت میکنه.. خدمه ها.. سه تا زن و یه مرده.. میتونی قاتلو پیدا کنی؟ :) "..
عصبی مشتی به دیوار کنارش کوبید و لبش رو گاز گرفت.. اون قاتل عوضی داشت باهاش بازی میکرد.. چطور امکان داشت یه قطار بدون راننده حرکت کنه؟.. چرا 4 سال؟..
با صدای کرکننده ی صوت قطار نگاهش به پنجره ی خاک گرفته دوخته شد.. از اون تونل تاریک خارج شد و.. همچی تازه شروع یه پایان بود...
دستای یخ کردش رو مشت کرد و نگاهش رو به راهروی باریک قطار دوخت.. پرده ها با هر وزش باد تکون میخوردن و لامپهای روشن با نور ضعیف چشمک میزدن..
داخل راهرو به سمت هدفی نامعلوم قدم برداشت.. از جلوی تک تک واگن های خالی و قدیمی گذشت..
سرش رو برای خلاص شدن از افکار مسخره تکون داد و دستش رو به دستگیره ی در بزرگی که روبه روش قرار داشت رسوند و با فشار کوچیکی به دستگیره.. درو باز کرد.. نگاهش به سالن غذاخوری بزرگ و خاک گرفته دوخته شد.. همه جا پر از گرد و غبار بود و میتونست صدای راه رفتن موش هارو روی زمین اون سالن بشنوه..
با صدای کشیده شدن چیزی به روی بشقاب چشمای گرد شدش به میز ته سالن دوخته شد.. دختر بچه ای روی یکی از صندلی ها نشسته بود و چنگال داخل دستش رو بدون توقف روی بشقاب میکشید.. صدای گوش خراش برخورد چنگال با بشقاب تو گوش های ایناز زنگ میزد و اجازه نمیداد تا درست به چیزی فکر کنه.. یه دختر 7 ، 8 ساله. تو این قطار چیکار میکرد؟.. نکنه اون همون مسافر بود؟..
نفسش رو به سختی بیرون داد و قدم ب قدم به اون دختر نزدیک تر شد.. با نزدیک تر شدن بهش.. حرکت دستای دختر تند تر و تند تر میشد..
ایناز اخماشو تو هم کشید و خودش رو کنار دختر بچه رسوند و مچ دستش رو محکم گرفت و داد زد " تمومش کن!.."
دختر از حرکت وایستاد و سرش رو پایین انداخت.. موهای روی صورتش اجازه نمیداد که صورتش قابل تشخیص باشه..
ایناز کمی خم شد و سعی کرد با لحن مهربون تری حرف بزنه " هی.. اینجا چیکار میکنی؟.. خونوادت کجان؟.. " دختر بچه چیزی نگفت و بعد از چند لحظه صدای خنده ی ارومش داخل سالن پیچید.. خنده ی اون دختر.. زیادی ترسناک بود..
با یه حرکت مچ دست دخترو ول کرد و قدمی به عقب برداشت.. دختر سرش رو بالا اورد و با چشمای خندونش به ایناز زل زد.. و ایناز ناباور به چشمای دختری زل زد ک داخل دریای خون شناور بودن..
دختر بچه از صندلی پایین پرید و دوان دوان از اونجا خارج شد.. ایناز دستای لرزونش رو به موهاش رسوند و اونارو اروم کشید.. ینی قاتل.. این بلا رو سر دختر اورده بود؟!..
فکر کردن به همه چیز داشت دیوونش میکرد.. نگاه خستش به راه رفته ی دختر بچه دوخته شد.. و قدم های نامطمعنش اونو به همون سمت کشیدن.. در بزرگ دیگه ای روبه روش قرار داشت.. سرش تیر میکشید و کم کم قدرت تجزیه و تحلیلش رو از دست میداد.. فشار کوچیکی برای باز کردن در کافی بود..
اروم وارد اونجا شد .. اشپزخونه بود..
نگاهش به سه تا زنی که درحال کار کردن بودن دوخته شد.. هر سه نفرشون سرشون رو بالا اوردن و با نگاه عجیبی دختر روبه روشون رو انالیز کردن..
یه چیزی اینجا عجیب بود.. ولی نمیدونست چی میتونه باشه..
سرش رو پایین انداخت تا فکرش رو درگیر چیزای الکی نکنه ولی با صدای خنده ی احمقانه ای ..اخماشو تو هم کشید و نگاه خشمگینش مستقیم به زنی دوخته شد که ته اشپزخونه مونده بود و زمین رو جارو میزند..
خنده ی عجیب زن و صدای تیز کردن چاقو یکی شد.. نگاهش سریع سمت زن دیگه ای برگشت که داشت چاقو رو با لبه ی میز تیز میکرد.. نکنه ک؟..
نگاهش سریع به سمت نفر سوم برگشت ک بیخیال همه اینا داشت چیزایی رو داخل دفتر یادداشت میکرد.. نگاهش رو بالا اورد و با چشمای اشکی به ایناز زل زد..
ایناز ناباور پلک زد و دستش رو به میز کنارش رسوند و به اولین چیزی که دستش رسید چنگ زد.. یه قیچی؟.. دقیقا میخواست باهاش چه غلطی کنه؟.. خودشم نمیدونست ولی ری اکشنای بدنش دیگ دست خودش نبود..
صداها و زمزمه های داخل سرش رفته رفته اوج میگرفت و سر دردش دوبرابر میشد..
دستشو رو صورتش گذاشت و خندید.. اروم.. و جنون وار.. نگاش رو بالا اورد و با صدای ارومی پرسید " کدومتون؟.." لبخندی زد و ایندفعه داد زد " کدوم یکی از شما قاتله؟..هاا؟!.."
صداها قطع شد و زنی که چاقو تیز میکرد با لحن عجیبی گفت " مگه برات فرقی میکنه؟..تو فقد برای انتقام اومدی..پس فقد یه نفرو بکش !.. " آیناز نفس لرزونی کشید و قدم بلندی برداشت تا خودش رو به زنی برسونه که با لبخند مسخره ای نگاهش میکرد ولی دستاش از پشت توسط یه نفر گرفته شد و اجازه ی حرکت بهش نداد.. زن اروم خندید و گفت " درست به موقع اومدی ارتور.. "
ایناز نگاهش رو بالا اورد و به چهره ی خسته ی پیرمردی که اونو گرفته بود چشم دوخت.. پیرمرد سرش رو کمی پایین اورد و اروم گفت " خواهش میکنم.. من مجبورم این کارو کنم.. وگرنه دخترمو میکشن.. "
دخترش؟.. منظور اون دختر بچه ی عجیب بود؟.. چشمای اشک الودش رو محکم رو هم فشار داد و لبش رو گزید.. بدنش شروع به لرزیدن کرد..
اتشفشان درونش بعد از مدت ها خاموشی دوباره شروع به کار کرده بود.. چشماش سیاهی میرفت و تیک روی چشمش رفته رفته شدید تر میشد.. اشکی از گوشه ی چشمش به پایین سر خورد و زیر لب گفت " پس .پدر و مادر من چی؟.. گناه اونا چی بود؟.. " سرش رو پایین انداخت و زیر لب حرفای نامفهومی رو زمزمه کرد.. عطش انتقام و جنون ذهن مریضش رو تصرف کرده بودن.. بعد از چند لحظه ساکت شد و نگاه پوچ و تهیش رو به سه تا زن داخل اشپزخونه دوخت.. خنده ی ترسناکی کرد و با یه حرکت قیچی داخل دستش رو به مچ دستای پیرمرد پشتش کشید.. مرد فریادی از درد کشید و اینازو رها کرد و قدمی به عقب برداشت.. ایناز با یه حرکت سریع خودش رو به زن مقابلش رسوند و بدون تعلل قیچی داخل دستش رو داخل گردنش فرو برد..
چشمای وحشت زده ی زن به همون حالت موندن و نفس های نامنظم و خش دارش فضای اتاق رو پر کرد..
ایناز سرش رو نزدیک صورت زن برد و اروم زمزمه کرد " جهنم میبینمت.. "
و بعد از تموم شدن حرفش قیچی رو با یه حرکت از گردن زن بیرون کشید و اجازه داد خون اون زن تمام بدن و صورتش رو رنگی کنه..
دستش پایین افتاد .. قطره های خون از روی قیچی سر میخوردن و برخوردشون با کف اتاق سمفونی وحشتناکی تولید میکرد..
لبخندی زد و با صدای ارومی لالایی همیشگی مادرش رو زیر لب زمزمه کرد..
قدم های ارومش سمت زن دوم کشیده میشد.. زنی ک با ترس نگاهش میکرد و زبونش بلند اومده بود.. با لبخند دستش رو بالا اورد و گفت " قول میدم همونطور که مادرم جیغ زد صدای جیغتو در بیارم :) "..
زن جیغ بلندی کشید و پشتشو به دختر روبه روش کرد تا فرار کنه ولی قیچی زودتر از چیزی که فکرشو میکرد از پشت قلبشو سوراخ کرد..
ایناز قیچی رو از پشت زن بیرون کشید و دوباره از جای قبلی واردش کرد.. میتونست قسم بخوره 10 دفعه این کارو انجام داد تا جایی که فهمید اون زن دیگ نفس نمیکشه..
نگاهش به پیرمردی دوخته شد ک کنار در افتاده بود و ایناز مطمعن بود که از خون ریزی زیاد دستاش تا الان مرده..
زبونش رو روی لبش کشید و چشماشو بست.. صداها ی داخل سرش به فریاد تبدیل شده بودن.. و طوری حواسش رو پرت میکردن که ایناز متوجه سردی چاقو روی کمرش نشه..
لای چشماشو باز کرد و از گوشه ی چشم به زن سوم نگاهی انداخت.. لبخندی زد و گفت " وقتی چشمای پرت رو دیدم فکر کردم بیگناهی.. ولی.. ادما بازیگرای خوبی شدن نه؟.."
زن خندید..بلند و جنون وار.. و اروم گفت " تک تک کسایی که کشتی بیگناه بودن احمق.. "
ایناز لبخندی زد و گفت " میدونم.. "
زن اخمی کرد چاقو رو کمی بیشتر به کمر ایناز فشار داد و باعث شد زخم کوچیکی روش ایجاد بشه.. " منظورت چیه.؟.. "
ایناز اجازه داد بغضی که تمام مدت نگه داشته بود اروم بشکنه.. اشک های بزرگ و کوچیکش پشت سر هم صورتش رو خیس کردن.. نفس عمیقی کشید و گفت " دقیقا وقتی خواستم بکشمشون.. اون حس داخل چشماشون.. دقیقا عین یه پرنده ی کوچیک بی گناه بود.. "
زن خندید و بلند گفت " افرین ب تو.. افرین.. ولی نتونستی قاتل واقعی رو بکشی.. و من.. الان قراره نابودت کنم "..
ایناز تلخ خندی کرد و گفت " یه چیزی رو میدونی؟..یه قاتل وقتی میخواد کسی رو بکشه نباید قبلش زیاد حرف بزنه.. چون به مقتول اجازه ی فکر کردن داده.. "
بعد از این سریع برگشت و دست زن رو پیچوند و چاقو رو وارد شکمش کرد.. زن با چشمای گشاد شده نگاهش رو به چاقوی داخل شکمش داد و با دستای لرزونش بهش چنگ زد.. انرژیش رفته رفته تحلیل میرفت.. و در اخر.. چشماش اروم بسته شد و روی زمین سقوط کرد..
ایناز نگاهش رو سرتاسر اون اتاق چرخوند و سرش رو بالا برد و از ته دل خندید..
احساس ازادی میکرد.. احساس میکرد میتونه نفس بکشه.. حالا اونم یه قاتل بود.. یه قاتل کثیف..
خنده هاش اروم اروم بی صدا شد.. از روی جنازه هایی که خون از هر طرف بدنشون دیده میشد رد شد و به سمت در خروجی رفت..
از اون قطار نفرین شده خارج شد و تازه متوجه شد که اون قطار به جای اولش برگشته بود.. با احساس سنگینی نگاهی سرش رو چرخوند و نگاهش داخل نگاه دختر بچه ای که اول دیده بود گره خورد.. لبخندی زد و اروم گفت " در اینده تو قراره برای انتقام خونوادت بیای سراغ من.. و من.. با تمام وجودم منتظر اون روزم :)..
********
از پنجره ی اتاق خودش رو داخل انداخت و نگاهش رو به اتاق مادر پدرش دوخت.. حتی قهوه های دست نخوردشون روی میز کنار تخت مونده بود..
با قدم های اروم نزدیک تخت شد.. خسته بود.. خیلی خسته بود.. به یه خواب ابدی نیاز داشت.. به خوابی که اونو وارد دنیای دیگه ای بکنه..
خودش رو روی تخت انداخت و بالش مادرش رو به اغوش کشید.. اشکای مزاحمش صورتش رو پوشوندن و صدای لرزونش داخل اتاق اکو شد.. " تادایما.. اوکاسان .. "
..~..~..~..~..~..~..~..~..
پ.ن : برا کسایی که نمیدونن تادایما به ژاپنی میشه من برگشتم خونه و اوکاسان میشه مامان..
پ.ن2 : مخم درد میکنه ._.
پ.ن3: نظراتو باز میزارم.. حالم اوکی شد جوابتونو میدم نگران نشین :)
- ۸۶