- Monday 1 March 21
- 21:22
شب دوم~
✔✔به سختی چشمهایتان را باز میکنید..نور سفید رنگ ازارتان میدهد..
گیج و متعجب به اطراف نگاه میکنید..خانمی با روپوش سفیدی با عجله بالای سرتان می اید و میگوید : اه خدایاشکر ! شما یک هفته است که بی هوش هستید!ما شما رو از مرگ حتمی نجات دادیم! اما.متاسفم که باید بگم شما همه ی اعضای خانواده تون رو از دست دادید..
(شما از مرگ حتمی دیروز نجات پیدا کردید..ولی خانواده شما به طرز وحشتناکی به قتل رسیدن..و تنها چیزی که از قاتل به جا مونده اینه : زمانی که سپیده دم قرص کامل میشود،مرا در قطار پایان دنیا )
~●~●~●~●~●~●~●~●~
یا صدای پچ پچ ارومی که داخل سرش اکو میشد لبای خشک شدش رو روی هم فشار داد و سعی کرد صدایی از خودش تولید کنه..ولی بی فایده بود..
صداها رفته رفته واضح تر میشدن و کم کم میتونست لای پلکای خستش رو باز کنه..
چشماشو اروم باز کرد ولی با برخورد شدید نور دوباره محکم روهم فشارشون داد و اخ کوچیکی زیر لب گفت.. صدای پای چند نفرو که بهش نزدیک میشدن رو شنید.. یه نفر با خوشحالی اسمشو صدا زد.. ولی خسته تر از اونی بود که بتونه جواب بده.. فقط تونست لای چشماشو کمی باز کنه و به چهره ی خوشحال دختر روبه روش زل بزنه..
دختر با خوشحالی زنگ کنار تختش رو فشار داد و گفت " صدای منو میشنوین؟ "
به سختی لباشو از هم فاصله داد و با صدای خش داری گفت " ا..اره.. "
مردی با روپوش سفید وارد اتاق شد و با لبخند به سمت دختر روی تخت حرکت کرد و گفت " خوشحالم که بیدار شدی "
آیناز سرش رو کمی به اطراف چرخوند و متوجه شد که بیمارستانه.. اینو سرم داخل دستش و البته مرد سفید پوشی که صد در صد یه دکتر بود تایید میکرد..
دکتر بعد از انجام معاینه های لازم عینکش رو روی صورتش جا به جا کرد و گفت " یکم دیگ استراحت کن "
دکتر چند تا توصیه به پرستار کرد و از اتاق خارج شد.. حس بدی داشت..دلش شور میزد.. پس مامانش کجا بود؟..
استین لباس پرستارو چنگ زد و با صدای تحلیل رفته ای پرسید " خونوادم.. اونا..کجان؟.."
با دیدن لرزش مردمک چشم پرستار قلبش خودش رو محکم تر به قفسه ی سینش کوبید.. اروم خندید و گفت " چرا جواب نمیدی؟.. صداشون کن بیان.. "
پرستار لبشو گاز گرفت و سرشو پایین انداخت.. زیر لب اروم گفت " چیزی یادت نمیاد؟ .."
آیناز با دلشوره کمی فکر کرد ولی به جوابی نرسید..
پرستار بعد از چک کردن سرم اروم گفت " متاسفم.. ولی شما همه ی اعضای خونوادتون رو از دست دادین.. و از مرگ حتمی نجات پیدا کردین.. "
ناباور به چهره ی ناراحت پرستار نگاه کرد .. چی داشت میگفت؟.. این دیگه چه شوخی بیمزه ای بود؟..
اروم خندید و با یه حرکت یقه ی پرستارو گرفت و کشید و دقیقا روبه روی صورت خودش نگه داشت و با لحن ترسناکی زمزمه کرد " بهت گفتم..صداشون کن بیان.. "
پرستار با ترس یقه ی خودشو از دست دختر جوون ازاد کرد و قدمی به عقب برداشت..
همون لحظه در باز شد و چند تا ازنیرو های پلیس داخل اومدن..
این شوخی.. رفته رفته ترسناک تر میشد.. پلیسی که از همه مسن تر به نظر میرسید روبه پرستار گفت " اگ به خودشون اومدن باید در مورد قتل خانوادش باهاش حرف بزنیم .."
" قتل! ".. جمله ای که عین پتک به سرش خورد و همینطور به اکو شدن داخل ذهنش ادامه داد..
پرستار نیم نگاهی به دختر شوکه ی روی تخت انداخت و گفت " لطفا بعدا درموردش حرف بزنین.. ایشون تازه از ماجرا خبر دار شدن "
نمیفهمید چند نفری که داخل اتاق بودن چی میگفتن.. هیچ نظری نداشت .. و حتی متوجه نشد که چند وقته تنها مونده و داره به صدای ضعیف و کند ضربان قلبش گوش میده..
نگاهش به دستای باند پیچی شدش افتاد و کلمه قتل ایندفعه بزرگ تر از هروقت دیگه ای داخل ذهنش جون گرفت..
درد بدی رو داخل سرش احساس کرد.. صدای زجهه و گریه از هر طرف اتاق به گوش میرسید..صدای گریه مادرش.. فریادهای دردناک پدرش.. صداها اونقد زیاد بودن که میخواست گوشاشو از جاش بکنه..
سرش رو به طرفین تکون داد ولی صداها بیشتر و بیشتر میشدن.. بوی خون زیر دماغش جون میگرفت و صدای کشیده شدن چاقو رو دیوار مغز متلاشی شدن رو نابود میکرد..
یه لحظه.. همچی از حرکت وایستاد.. صداها و فریاد ها قطع شد و سکوتی مطلق همه جارو فرا گرفت.. " دخترم؟.."
سرش رو بالا اورد.. چشماش جا به جای اتاق رو زیر و رو میکرد..مطمعن بود که صدای مادرش رو شنیده..
" دخترم؟.. " دوباره شنید.. دوباره و دوباره.. ولی هیچکس توی اتاق نبود.. ولی اون گوشه تاریک اتاق..خودش رو دید.. داخل اتاقش..درحالی که درس میخوند..
مادرش با لبخند وارد اتاق شد و گفت " برای دخترم قهوه اوردم. " کش و قوسی به بدنش داد و با خستگی گفت " مرسی مامان.. " مادرش با لبخند خم شد و بوسه ای روی موهاش کاشت ..همون لحظه درباز شد و پدرش با شیطنت گفت " بدون من دارین خوش میگدرونین؟.." و خودش رو کنار دخترش رسوند و محکم بغلش کرد و گفت " میدونم یه روز مفتخرمون میکنی دخترم.. "
اولین قطره ی اشک بی رحمانه روی صورتش افتاد و ردی از خودش به جا گذاشت.. اون خاطره ی کوچیک.. اونا الان.. کجا بودن؟..
با افتادن قطره ی دوم از چشماش ..بقیه ی اشک ها پشت سر هم به بیرون راه پیدا کردن.. دستش رو روی صورتش گذاشت و از ته دل فریاد زد.. جوری زجهه زد که دل اسمون لرزید و صدای بارون دنیارو به گریه وا داشت..
صداهای توی سرش رفته رفته بیشتر میشدن .. " میخوای همینطوری به گریه ادامه بدی؟.."
" خفه شو.. "
" مادر و پدرت رفتن..تنها شدی "
" خفه شو.."
"میخوای از اون قاتل انتقام بگیری مگه نه؟.."
" خفه شو..خفه شو.. "
" اونقدر ضعیف بودی که اینطور شد..تو ضعیفی.. ضعیفی.."
" خفه شووووووووووووووووووووووووو.. "
با فریاد اخرش.. همه ی صداها خاموش شدن.. و سکوتی مطلق ذهنش رو فرا گرفت.. زیر لب زمزمه کرد " انتقام؟.. "
اروم خندید و این خنده رفته رفته بلندتر شد.. دستاشو روی صورتش گذاشت و از ته دل خندید.. اره انتقام.. از لای دستاش به روبه روش زل زد و نگاه جنون وارش رو به دیوار سفید دوخت.. انگار که قاتل..دقیقا روبه روش بود..
بی هدف از جاش بلند شد ولی با احساس سوزش دستش.. از گوشه چشم نگاهی به سوزن داخل دستش انداخت.. محکم از جاش خارجش کرد و توجهی به خونی که کل دست و تخت رو به گند میکشید نکرد..
با قدم های نا متعادل به سمت لباساش که روی صندلی بود رفت و با دستای لرزون اونارو پوشید.. با احساس خش خش چیزی داخل جیب شلوارش.. دستشو داخل جیبش برد و کاغذ کوچیکی رو ازش خارج کرد..
با بیخیالی لای کاغذو باز کرد ولی با دیدن متن داخلش چشماش پر شد و خنده ی ترسناکی روی لبش نشست.. " زمانی که سپیده دم قرص کامل میشود، مرا در قطار پایان دنیا ببین "
کاغذو داخل مشتش مچاله کرد و به سمت پنجره قدم برداشت.. نگاهی به پایین کرد.. طبقه ی اول بود.. میتونست بپره..
اروم لبه ی پنجره ی نشست و خودش رو جلو کشید.. همون لحظه در باز شد و پرستار وارد اتاق شد و با دیدن ایناز لبه ی پنجره بلند اسمش رو فریاد زد.. ولی خیلی دیر بود.. ایناز از پنجره پریده بود..
به پاهای بیجونش سرعت بیشتری داد و از حیاط بیمارستان خارج شد.. و فقط دوید.. نمیدونست چه جونی داخل پاهاش بود.. ولی میدونست باید کجا بره..
~~~
با رسیدن به مقصد.. اروم وایستاد و نفس های بلند و کش داری کشید.. چشماش سیاهی میرفت و استین لباسش به لطف خونی که از دستش میومد کاملا قرمز شده بود.. نگاهش رو به دورتادور اون محیط دوخت و یاد خاطره ای کوچیک افتاد..
* دوسال پیش.. ساعت 11 شب *
" هی ایناز فکر نمیکنی اینجا زیادی ترسناکه؟ " .. چراغ قوه رو روی صورت دوستش گرفت و گفت " من باید مطمعن میشدم که این ایستگاه قدیمی واقعا اونقدر ترسناک هست یا نه.."
دوستش اروم لرزید و گفت "پسر.. حس میکنم داخل فیلم ترسناکم "
ایناز با دیدن صحنه ی مقابل..چشماش درخشید و گفت " اینجارو ببین.. "
نگاه هر دونفر به ایستگاه قطار قدیمی دوخته شد.. اون وقت شب.. واقعا مخوف و ترسناک به نظر میرسید..
ایناز اروم خندید و گفت " انگار اخرالزمان شده " دوستش خنده ی بلندی کرد و گفت " اینم قطار پایان دنیاست "
****
قدم هاش روی سبزه هایی که روی زمین رشد کرده بودن کشیده میشد.. دوباره اینجا بود.. ولی ایندفعه.. با عطش انتقام قدم برمیداشت..
~●~●~●~●~●~●~●~●~
پ.ن : خاب..من واقعا نمیدونم قراره چیکار کنم :"
پ.ن2 : داره بارون میااااد :")
پ.ن3 : بارون میاد لنتی :"))))
- ۱۱۱