- Sunday 28 February 21
- 19:04
شب اول ~
✔فقط یک روز برای زندگی کردن وقت داری، یک روز کامل تمام دنیا برای توست...
~♢~♢~♢~♢~♢~♢~♢~♢~
دستاشو تا میتونست روی گوشاش فشار داد بلکه نشنوه.. تا شاید دوباره اروزی ناشنوا بودن نکنه.. تا فقد یه شب.. بدون سر و صدا در ارامش غرق رویا شه..
با صدای شکستن چیزی بیرون اتاقش.. از جاش پرید و به اولین شوییشرتی ک دستش اومد چنگ زد..
از اتاقش خارج شد و به سمت کسایی برگشت که حتی وجودش رو هم حس نمیکردن.. اخرین صدای جیغ.. اخرین قطره ی صبرش رو هم به زمین انداخت.. از اون مکانی ک بهش اسم "خونه !" داده بودن خارج شد و با سریع ترین حالتی که از خودش سراغ داشت شروع به دویدن کرد.. کجا؟!.. نمیدونست.. فقط جایی دور از اینجا..
نمیدونست چقد بود دوییده و راه رفته.. ولی خودش رو درحالی پیدا کرد که وسط یه پارک قدیمی وایستاده بود و نفس نفس میزد..
اسمون غرش بلندی کرد و در عرض چند ثانیه.. سرتا پاش خیسه خیس شد..
دستشو بالا اورد و به گلوش چنگ زد.. این دیگ.. واقعا زیادی بود.. حس خفگی داشت نابودش میکرد و انگار حنجره های صوتیش از اول وجود نداشتن تا حداقل بتونه فریاد بزنه.. اشک های داغش صورت سردش رو نوازش کردن.. اروم خم شد و اجازه داد.. اشک های مزاحمش.. صورتش رو بپوشونن.. " فقد یه روز.. یه روز دست از کشتن من بردار ! "..
اسمون غرش بلند دیگ ای کرد و داخل تاریکی دل شب.. روشنایی عجیبی به گوشه ی چشمش خورد..
سرش رو بالا اورد و به جایی که حرکت چیزی اونجا دیده میشد چشم دوخت.. اشک هاشو پاک کرد و به سمت بوته های خشکیده ی گوشه ی پارک رفت..
با نزدیک شدن ب اونجا.. موجود پشمالوی کوچیکی سرش رو بالا اورد و با چشمایی که برق عجیبی داخلشون بود به دختر روبه روش نگاه کرد..
آیناز لبخند کوچیکی زد و روی دو زانو نشست و زیر لب گفت " یه گربه کوچولو؟.. هی..بیا اینجا "..
گربه ی سفید اروم میو کرد و با اطمینان نزدیکش شد..انگار ک از اول میشناختتش.. آیناز با نشستن گربه دقیقا رو به روش دستشو بالا اورد و گوش کوچیکش رو ناز کرد.. " گم شدی؟.. "
گربه سرش رو به دست ایناز فشار داد و همون لحظه.. صدای عجیبی داخل سرش پیچید " فقد یه روز... "
درد بدی داخل سرش پیچید و مجبور شد با هردو دستش محکم فشاری به شقیقه هاش وارد کنه.. ولی این درد هرلحظه بیشتر میشد و انگار که روحش از بدنش کشیده میشد.. نگاهش رفته رفته تار میشد.. و میتونست به جرعت بگه که.. گربه ی سفید با لبخند نگاهش میکرد.. بدنش کاملا حسش رو از دست داد و روی زمین سرد و خیس پهن شد..
همه جا تاریکی مطلق بود.. و فقد یه صدا بود که داخل سرش اکو میشد " فقد یه روز.. فقد یه روز... فقد یه روز... "
....
با احساس خش خش چیزی زیر سرش..چشماشو باز کرد و اروم چندتا پلک زد تا تاری چشماش برطرف شه..
سرجاش نیم خیز شد و دستش رو به برگ های زرد و نارنجی که روشون نشسته بود کشید.. دور تا دورش پر از درختای پاییزی بود.. لبخند کوچیکی زد و ریه هاش رو با هوای تمیز اونجا پر کرد.. دستشو سمت گردنش اورد تا کمی ماساژش بده و از حالت گرفتگی خارجش کنه.. که دستش به زنجیر نازکی خورد..
متعجب نگاهی به یه ی لباسش انداخت و با دیدن ساعت کوچیکی که از گردنش اویزون بود..تلخ خندی کرد..
همچی یادش اومد.. فرار کردن از خونه.. گربه.. اون صدای داخل سرش.. آه درسته.. اون صدا بهش گفته بود "فقد یه روز ".. پس..زمان زیادی نداشت..
نمیدونست باید چیکار کنه..چطور از این یه روز استفاده کنه.. حتی هیچ نظری نداشت که چطور سر از اینجا دراورده..
بلند شد و وایستاد.. بین اون همه درخت زرد و نارنجی.. حس خوبی داشت..
هنوز اولین قدم رو برنداشته بود ک.. پرنده ای روی شونش نشست و شروع به اواز خوندن کرد.. نگاه شگفت زدش به اون موجود دوست داشتنی دوخته شد..پرنده متقابلا به دختر روبه روش خیره شد و بدن نرم و کوچیکش رو به صورت اون زد..
ایناز خنده ی کوچیکی کرد و با ذوق گفت " تو .. منو میشناسی؟.. "
پرنده تکون ارومی به خودش داد و بیشتر به دختر کنارش چسبید.. ایناز سرش رو اروم تکون داد و گفت " پس.. به هرچی فکر کنم..همون میشه..ها؟.. "
پرنده رو روی انگشتش گرفت و در گوشش زمزمه کرد " من فقد یه روز وقت دارم.. ولی تو.. تا ابد.. به جای منم پرواز کن :) "..
پرنده بال های کوچیکش رو باز کرد و اروم پرواز کرد.. به طوری که از دید ایناز محو شد..
نفس عمیقی کشید و چشماشو بست.. نمیدونست این کارسازه یا نه.. ولی با شنیدن صدای شلوغی یکی از چشماشو باز کرد و با هیجان خندید.. پس واقعا کارساز بود.. شلوغی شهر توکیو کاملا قابل دیدن و لمس کرد بود..
همیشه دوست داشت این شلوغی رو از نزدیک ببینه.. نگاهی به اطراف کرد و متوجه شد که داخل بالکن یه کافی شاپه.. زود از اونجا خارج شد و خودش رو درحالی دید که با لبخندی بزرگ به اطرافش نگاه میکرد..
هرقدم لرزونی که برمیداشت.. لبخندش رو کمی بزرگتر میکرد.. فروشگاه های بزرگ و اون شبای نورانی توکیو.. براش مثل یه رویا بودن.. رویایی که حاظر نبود ازش بیدار شه..
چقدر گذشت نمیدونست.. از اکثر فروشگاه ها دیدن کرد..دستاش پر از وسایل های کوچیک و بزرگ بود و هر کدوم رو وسط راه به یا نفر هدیه میداد.. وقتی به خودش اومد که فقد نصف روز براش وقت باقی مونده بود..
...
نمیخواست از اینجا بره.. به هیچ عنوان..ولی یه جای دیگه ای هم بود که باید میدید..
چشماشو بین اون شلوغی و همهمه ی جمعیت بست و فکر کرد.. دلش لرزید ولی مهم نبود.. صداهای اطرافش کم کم خاموش شدن و.. اب سرتاسر وجودش رو فرا گرفت..
میترسید وقتی واقعا زیر دریاست چشماشو باز کنه.. ولی اومده بود که انجامش بده..
داخل عمیق ترین و تاریک ترین قسمت اقیانوس چشماشو باز کرد.. ولی میتونست قسم بخوره اونجا از خورشید هم روشن تو بود..
موجودات ریز و عجیبی که منشا اصلی روشنایی بودن تند تند حرکت میکردن..
شگفت زده شده بود.. ترسی که از این محیط تاریک.. یا بهتر بود بگه محیط تاریک خیالی داشت.. واقعا پوچ بود..
شنا کرد.. شنا کرد.. و شنا کرد..
اونقدری که ساعت روی قفسه سینش شروع به لرزیدن کرد.. فقد 5 دقیقه مونده بود.. برای اخرین بار چشماشو بست و وقتی بازشون کرد روبه روی خونش بود..
از پنجره ی اشپزخونه میتونست خودش و مادر پدرش رو ببینه که با لبخند درحال غذا خوردن بودن.. بدون هیچ دعوا و سر صدایی..
اشکی از گوشه چشمش به پایین سر خورد.. ثانیه های اخر که همه جا درحال تاریک شدن بود.. اروم اهنگی رو زمزمه کرد " هممم هممممم همم هممممم... هممم همم .... "
....
لای پلکاشو باز کرد و با دیدن مادرش که بالای سرش نشسته بود و لالایی میخوند سرجاش نیم خیز شد و اروم گفت " مامان؟.. "
مادرش لبخندی زد و گفت " بیدارت کردم؟.. "
سرش رو به نشونه ی نه تکون داد و با تردید پرسید " بابا... اون... "
همون لحظه در باز شد و پدرش با یه جعبه ی کوچیک وارد اتاق شد..
" میتونم بیام؟.. "
با ترس نگاهش رو بین پدر و مادرش گردوند..ولی با دیدن لبخندی که روی صورت هر دونفر بود با شک پرسید " اتفاقی افتاده؟.. "
مادرش دستشو روی صورت تنها دخترش کشید و با ناراحتی گفت " من و بابات میدونیم تنش بین ما داره چه صدمه ای به تو میزنه.. پس.. برای معذرت خواهی. یه چیزی برات داریم.. "
درحالی که اشک دیدش رو تار کرده بود جعبه رو از پدرش گرفت و درش رو باز کرد..
با دیدن چیزی که داخلش بود اروم لبش رو گاز گرفت و دستش رو به گوش کوچیکش رسوند و اروم گفت " شاید تو واقعا.. نماد خوش شانسی من باشی.. "
~♢~♢~♢~♢~♢~♢~♢~♢~
پ.ن : از الان هیجان دارم برا چالش :"
پ.ن2 : انیو ^-^
پ.ن3 : چالش ازاینجا شروع شده =)
- ۲۱۴