- Friday 26 February 21
- 00:00
هلووووو =)
و من الان قراره یه جمله کلیشه ای بگم XD
اگ گفتین چیه؟ XD
* همه با هم یه صدا : یه تولد دیگ داریممممممم *
افرییییییییییییییییین ^----^
من بعد این تولد یه مرخصی میگیرم میزنم تو کار چالش هق ._.
عاقا بگذریم.. امروز تولد گوگول منه =)
خیلیاتون اونو ب اسم اورورا چان میشناسین.. ولی اون برا من..
فاطمه چانه =)♡
در حقیقت فاطمه از اولین کسایی بود ک باهاش تو بیان اشنا شدم :""
و چقد اون روزای اول در مورد انیمه فک زدیم XD
# وقتی دوتا اوتاکو میخورن ب تور هم :/
فاطمه چانم یادته؟.. اومدم زیر پستت ک مربوط ب مودائو بود و اونجا بات اشنا شدم =)
خاب.. بزارین اول فاطمه چانی ک تو ذهنمه رو براتون نشون بدم :"
وقتی باهاش حرف میزنم همیشه تو ذهنم همچین چیزی هس.. :"
گوگولممممممممممممممممم T--------T
خاداااااااا T-------T
ها چی؟ :"
اهم..از اتاق فرمان اشاره کردن ک خودمو جمع کنم..هنوز زوده برا عر زدن :"""
باشه اشکال نداره ._.
فاطمه.. میخوام امروز..جاست امروز ک تولدته بهت آچنگو بدم ._.
جاست امروز TT
حاضری یه ویدیو ازش ببینی؟ :"
قلبت کشش داره؟ :"
این بشر...
این بشرررررررررررر T---T
من برا جذابیت اولش بمیرم یا برا اون بچگی کیوتش؟ TT
کدوممممم؟ T-----T
یاخدا فاطمه چانمو یادم رف :"
* همه جا را دنبال فاطمه میگردد و دراخر او را در حالی پیدا میکند ک عروسک خود را محکم بغل کرده و بلند بلند برای اچنگ گریه میکند *
* موهای فاطمه را ناز کرده و بغلش میکند *
* خودش هم با فاطمه گریه میکند ._. *
خاب چیه؟ :/ انتظار ندارین ک وقتی خودم عشق آچنگم بشینم دلداری بدم؟ :""""
* ملت عزیز بیان چپ چپ ب ایناز نگاه میکندد *
خاب (؛ -_-)
باشه (؛ -_-)
* اروم فاطمه را صدا میزند *
فاطمه چانم.. پاشو
* فاطمه با چشمای اشکی ب ایناز نگاه میکند *
کجا ؟ T^T
* ایناز لبخند کوچیکی میزند *
میخوام ببرمت گردش =)
:""")))))
کلی برات چیزای خوشمزه گرفتم..نگا :")
دقت کردین خیلی ولخرج شدم؟ :""""
حس میکنم عین این کارتونا هر وقت کیف پولمو باز کنم از توش مگس میپره بیرون "-"
هعیییییی :"
بگذریم..
رفتیم گشتیم.. خوش گذشت.. کلیم چیزای خوب گرفتیم
^-^
بریم ک برات تولد بگیریم ^^
=))))
لازم نیس ک بگم سر صافتیش چقد عر زدم ن؟ :")))))
خب..من چرا این پستو گذاشتم..
چون.. تو دوستمی فاطمه چانم..
یه پست گذاشته بودی تو وبت.. بهترین دوستای انیمه ای..
خب..من چن تای اونارو جمع کردم و..
یه چیزی شد مثل این =)
میبینی ک وسطش خالیه و علامت سوال گذاشتم بجاش..
چون ازت یه سوال دارم..
میشه من و توام.. وارد این لیست بشیم و اون جای خالی رو پر کنیم؟ :"))
...
☆•☆•☆•☆•☆•☆•☆•☆•☆•☆
..Maybe it wasn't all a dream..
صداهای اطراف براش گنگ بود.. چشماش نور شمع های روشن روی کیک رو هدف گرفته بودن.. چی میشد اگه دوباره همه جا تاریک بشه..و اون وارد دنیای تاریکی خودش بشه؟..
دستی روی شونش نشست و اروم تکونش داد.. سرش رو بالا اورد و به فردی که با لبخند نگاهش میکرد زل زد..
چرا هیچ حسی نداشت؟..
چرا میخواست فرار کنه؟.. فرار کنه؟..از کی؟..از چی؟.. خودش هم جواب سوالش رو نمیدونست.. ولی تنها یه راه به ذهنش میرسید.. فرار از روشنایی و وارد شدن به دنیای حکمرانی لوسیفر :)
نفسش رو حبس کرد و شمع های روی کیک رو با یه فوت خاموش کرد..
و بعد.. نه صدای دست زدن و نه صدای تبریک گفتن ها به گوشش میرسید.. اون فقط.. مثل همیشه.. توی تاریکی مطلق بود.. درحال افتادن.. درحال از دست رفتن..
چشماشو باز کرد و نگاه کرد.. شاید در جست و جوی دریچه ای از نور بود.. ولی خیلی وقت بود ک از دستش داده بود..
هوای خفگان اطرافش به حال بدش کمکی نمیکرد.. میخواست داد بزنه.. داد بزنه..و داد بزنه..
ولی کی بود که صدای فریاد پر دردش رو بشنوه؟.. کی بود که تنهایی داخل قلبش رو پر کنه؟ ..
وقتی پاهاش زمین رو لمس کردن اروم وایستاد و به اطرافش نگاه کرد.. تاریکی بود و تنهایی.. و البته.. دیواری پر از ماسک..
تلخ خندی زد و دقیقا رو به روی اون دیوار موند..
الان باید چیکار میکرد؟.. ایندفعه باید کی میشد؟.. تا کی میتونست به کشتن خود واقعیش ادامه بده؟.. اگه یه روز برای همیشه نابود میشد چی؟..
دستشو سمت یکی از ماسکا برد و برش داشت.. اون ماسک..از ته دل میخندید.. اون چرا نمیتونست؟..
لبش رو گاز گرفت و به بغض درونش اجازه پیشروی نداد.. دست لرزونش رو بالا اورد و ماسک رو نزدیک صورتش اورد.. ولی ماسک همون لحظه داخل دستاش پودر شد..
نگاهش ناباور به خورده های داخل دستش موند.. زود ماسک دیگه ای برداشت و اونو نزدیک صورتش کرد.. و دوباره همون اتفاق..
ترسیده قدمی به عقب گذاشت و به از بین رفتن تک تک اون ماسک ها چشم دوخت.. جوری از بین میرفتن که انگار از اول وجود نداشتن.. ولی اون بدون اونا.. چطور قرار بود ادامه بده؟..
برای چند لحظه.. اطرافش سیاهی مطلق شد.. و حتی دیگ خبری از اون دیوار چندین ساله نبود..
نفسش حبس شده بود و صدای ضربان قلبش تنها چیزی بود که به گوش میرسید..
دستاشو روی صورتش گذاشت و نفسش رو به بیرون فوت کرد.. و با یه تصمیم اونارو از روی صورتش برداشت.. ولی با دیدن باریکه ی نوی که از پنجره به داخل میتابید اشک به داخل چشماش راه پیدا کرد..
این نمیتونست حقیقی باشه..
انگر که راه رفتن رو فراموش کرده بود.. انگار که حتی فراموش کرده بود که دقیقا کیه.. راستی.. اون کی بود؟..
نزدیک اون پنجره شد و دستش رو به سمت پرتو های بازیگوش نور گرفت.. گرمایی که به دستش وارد میشد بی نظیر بود.. لبخند کوچیکی زد و اجازه داد اشکی اروم از گوشه چشمش به پایین بیوفته..
همون لحظه.. وقتی که فکر میکرد همچی قراره از حرکت وایستاده یه صدا به گوشش رسید.. اون صدا..زیادی اشنا بود.. " فاطمه..وقت بیدار شدنه.. "
قلبش از حرکت ایستاد و با توقف اون ماهیچه کوچیک..دنیای تاریکی ک داخلش قرار داشت کم کم از بین رفت.. و اون دوباره وارد دنیای بیخبری شد.. ولی این دنیا یه فرقی با دنیای قبل داشت.. پایان این دنیا.. روشنایی بود..
•○•○•○•○•○•○•○•○•
"فاطمه چانم.. تنبل خانم.. نمیخوای از خواب پاشی؟ .."
چشمای اشکیش با شنیدن دوباره اون صدا از هم فاصله گرفتن و مستقیم به منبع صدا نگاه کردن.. دختری که روبه روش نشسته بود و با لبخند مهربونی نگاش میکرد رو میشناخت.. خیلیم خوب..
اروم سرجاش نشست و دماغش رو بالا کشید.. دختری که روبه روش نشسته بود از جاش بلند شد و گفت " پرنسس بالاخره بیدار شدن.. پاشو بیا پایین..امروز تولدته ها "..
فاطمه با دور شدن اون دختر لبش رو گاز گرفت و اسمشو صدا زد " آینازی.. "
آیناز با شنیدن صدای بغض الود فاطمه با نگرانی به سمتش برگشت .. ولی با فرو رفتن اون موجود کوچیک داخل بغلش چشماش گرد شد.. ولی بعد لبخند قشنگی زد..
موهای دختر داخل بغلش رو نوازش کرد و گفت " بازم کابوس دیدی؟.."
با نگرفتن جوابی از فاطمه.. به نوازش موهاش ادامه داد.. بعد از چند دقیقه.. فاطمه سرش رو بالا اورد و به چشمای ایناز زل زد و گفت " اون نور..تو بودی.."
ایناز ابرویی بالا انداخت و گفت " نور؟.. منظورت چیه؟.."
فاطمه از بغل ایناز بیرون اومد و سرش رو به معنای هیچی تکون داد.. ایناز خنده ی ارومی کرد و گفت " زود حاظر شو..همه پایین منتظرتن.. "
و بعد از این حرف از اتاق خارج شد..
فاطمه لبخند کوچیکی زد و به سمت اینه رفت تا موهاشو شونه کنه.. ولی با دیدن یادداشت روی اینه نفسش حبس شد " شاید همچی یه رویا نبود :).."
☆•☆•☆•☆•☆•☆•☆•☆•☆•☆
پ.ن : ب فاطمه تبریک بگین :")
پ.ن2 : کسی دستمال میخواد؟ :") چون من میخوام :")
پ.ن3 : دقیقا روزیه ک ازمون دارم.. پس نظراتو باز میزارم :")
- ۱۹۱